.

جایی،‌ زیر پایش،‌ شیهه‌ی اسبی بلند شد که گروهی هیاکل خاکستری گردش را گرفته بود. موجوداتی کوچک،‌ خمیده،‌ نومید و غافل،‌ ساکنان لابیرنت که مثل هر جمعه به یافتنِ‌ سواری برای اسب سیاهشان پای قله‌های بلند آمده بودند.

او سوار آنان بود،‌ حالا به یقین می‌دانست؛ و می‌دانست که هم از نخست می‌دانسته،‌ که صیاد آنان نیز هست. بی آن‌که پیامبری،‌ مرشدی یا پیشوای قافله‌ای باشد. جنگاور هولناکی که جلال مقتدرش،‌ ارواح پرملال را صید می‌کند و صدها قافله را به دهان تاریک جبروت می‌کشاند. دهانِ تاریک گردابی که حرکتِ دایره‌وارش از چرخش‌های عظیم هستی آغاز می‌شود‌،‌ تا گردش کوچکی که او روی این سیاره‌ی مس سایه‌روشن،‌ به دور خود می‌کند. دریافت،‌ خود نیز، گردابی است گرفتارِ گردابی دیگر. شکارگری شکار شده. دام‌گستری به دام افتاده. آن‌ها نیز صیادان او بودند،‌ آن ارواحِ کوچک،‌ خمیده،‌ خواب‌آلود‌،‌ ساکنان لابیرنت که اکنون تورهای خویش را برای او می‌گستردند. آن‌ها و او،‌ سرنوشت یکدیگر بودند و پاره‌های پیکر جانور کیهانی عظیمی که او یک بازوی آن بود و دیگران، همه،‌ اعضای پیکرش.

 

+ خسرو خوبان ـ رضا دانشور


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها