سطر هفتم



* به هر حال،‌ باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد،‌ یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست،‌ به صدایش گوش داد،‌ یا نیز به رازهای‌ طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر،‌ کمی خیال‌پرست. به پرو پناه می‌آوری،‌ در پای‌ جبالِ‌ آند»، روی‌ ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود ـ پس از آن‌که در اسپانیا به فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها،‌ در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای ـ زیرا که در چهل‌وهفت‌سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای‌ و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: با منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظرِ‌ کم‌تر به تو نارو می‌زنند. کمی، شاعر،‌ کمی خیا. وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی‌ خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای‌ در ماسه‌زارهای ساحلِ پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه این‌که اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی. خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود،‌ به دام نیفتد. دانشمندان به زودی‌ وزنِ دقیق،‌ درجه‌ی غلظت،‌ سرعتِ‌ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت. وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ‌ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی‌ ببندند تا آن‌ها را هنگامِ عروج جذب کنند،‌ نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسرِ‌ زمین را روشن کرد. به زودی‌ انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟
 
* تنهاییِ‌ بد،‌ همان که خردت می‌کند و نه آن‌که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی.
 
* مثلِ هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهره‌ی‌خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری‌ و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سالِ‌ دیگر به چه صورت درمی‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز این‌که به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود،‌ با چشم‌هایی‌ خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت،‌ از کسی نامه برایش نمی‌رسید،‌ کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود ـ مثلِ‌ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
 
* هق‌هق می‌گریست. در این لحظه بود که آن‌چه مرد حماقتِ‌ شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا از آن آگاه بود،‌ گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست می‌زند ویران می‌شود،‌ ولی‌ این بود که بود،‌ کاری‌ نمی‌شد کرد: چیزی‌ در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود،‌ و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در تهِ دل به سعادتی‌ ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ‌ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروبِ همه‌جا را روشن کند. نوعی‌ حماقتِ‌ مقدس در او بود،‌ نوعی معصومیت که هیچ شکستی‌،‌ هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد،‌ نیرویی‌ از امید،‌ امیدِ واهی،‌ که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های‌ ورکور» در فرانسه و کوه‌های‌ سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه،‌ در لحظاتِ‌ بزرگِ ترک و تسلیم،‌ آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید،‌ می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی‌ بازگردانند. با این‌همه،‌ سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان‌که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگارِ خود را در غاری‌ از جبالِ هیمالیا» به سرمی‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان‌که دیگران در کنارِ‌ آسمان: یک ماوراءاطبیعه‌ی‌ زنده،‌ هم متلاطم و هم آرام،‌ فراخنای س‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس،‌ که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.
 
* با این‌همه،‌ مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی،‌ قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای‌ دریا،‌ همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند،‌ و سپس ناگهان رهایت می‌کند،‌ همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطحِ‌ آب بیایی،‌ دستهایت را بالا ببری،‌ بازوهایت را بگشایی و بکوشی‌ تا به نخستین پرِ‌ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاری‌ خارق‌العاده‌ی جوانی‌ در خود،‌ سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی،‌ دوامِ این عارضه در نظرِ او واقعا یاس‌آور بود.

 
* حتما دلیلی داشت،‌ همیشه دلیلی هست،‌ اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح می‌دهد، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس باید از خود دفاع کند،‌ خود را واننهد،‌ نگذارد تا آخرین ریزه‌های‌ توهمش ربوده شود.
 
* برای این‌که بتواند در برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش،  بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: ژاک رنیه،‌ تو هیچ‌وقت عوض نخواهی شد.»
 
 
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند/جورج اورول/ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی





بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرج‌ترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرج‌ترین سریال غیرانگلیسی‌زبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذاب‌ترین سریال‌هایی است که امسال تماشایشان کرده‌ام. تا حالا دو فصل کاملا پیوسته از این سریال در شانزده قسمت ساخته و پخش شده است (سال 2017). قصه‎‌ی سریال در برلین درگیر آشوبِ 1929 اتفاق می‌افتد،‌ در آخرین سال‌های جمهوری وایمار (1918-1933)،‌ پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها و هیتلر،‌ ده سال پیش از جنگ جهانی دوم (1939-1945)،‌ درگیر بین کمونیست‌ها و فاشیست‌ها و روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و. و اوج بحران اقتصادی و ی. همه‌ی این‌ها بسترِ شکل‌گیری قصه‌ی کارآگاهی/جاسوسی جذاب سریال است: ملغمه‌ای از آشوب،‌ فقر،‌ خطر،‌ ناامنی،‌ کلوپ‌های شبانه،‌ درگیری پلیس امنیت و اخلاق با کلوپ‌های شبانه و .،‌ کارخانه‌های بزرگِ تعطیل‌شده،‌ جمعیتی که در همه‌ی خیابان‌ها به وفور یافت می‌شود و هیچ نقشی ایفا نمی‌کند،‌ نه حتا ناظر. مثل اشیایی که فقط در صحنه حضور دارند بدون کوچک‌ترین تاثیری برای وقایع و اتفاقات (چه قصه‌ی آشنایی).

فضای سریال به شدت تیره و تار و افسرده (شبیه فیلم‌های آخرامانی) ولی جذاب است. موسیقی جذاب و کاملا منطبق  بر و اصلا بخشی از قصه هست. داستانِ کارآگاه جوانِ‌ کلنی،‌ گرئون راث،‌ سرباز سابقِ‌ جنگ اول و درگیر اعتیاد و عشقی ممنوع که برای پیگیری یک پرونده‌ی فیلم‌های مستهجن،‌ برای همکاری با پلیس امنیت و اخلاق به برلین می‌آید و پرونده از لایه‌ای به لایه‌ی دیگر منتقل و پیچچیده و پیچیده‌تر می‌شود. شارلوت ریتر،‌ دختر فقیری که زندگی خود و خانواده‌اش را از کارهای پاره‌وقتِ گاه‌گاهی به عنوان منشی در اداره‌ی پلیس و همچنین در کلوپ شبانه می‌گذراند و رویایش اولین کارآگاه پلیس زن شدن است.

 

* فروغ فرخ‌زاد

 

* تماشای این سریال به شدت پیشنهاد می‌شود.


من همونی‌ام که تا چند سال پیش به شدت در مقابل سریال دیدن مقاومت می‌کردم و مثلا سالی، دو سالی، سدهای مقاومتم می‌شکست و سریالی می‌دیدم. تا جایی که حضورذهن دارم فرندز، لاست، پریزون برک و 24 اون سدشکن‌ها بودند قبل از این‌که مقاومتِ من بشکنه و موج سریال‌بینی یواش یواش از راه برسه و الان در شرایطی باشم که هم‌زمان ده سریال خارجی رو تماشا می‌کنم (در کنار سریال‌های ایرانی در حال پخش در شبکه‌ی نمایش خانوادگی که تماشای اون‌ها بیشتر شده یک سنت دورهمی خانوادگی).

با خودم قرار گذاشتم که در مورد سریال‌ها بعد از پایانشون یا پایان یک فصل صحبت کنم، مگر این‌که نتوانم در مقابلِ نوشتن در موردشون مقاومت کنم. (این پست پر شده از کلمه‌ی مقاومت»!)

آخرین سریالی که تمام کردم و تماشای اون رو توصیه می‌کنم و احتمالا همه‌ی سریال‌بین‌ها تماشاش کردند، مینی‌سریال بیگ لیتل لایز هست محصول سال 2017 شبکه HBO هست که فصل دومش هم در حال ساخته. سریال هفت قسمت هست و پیش از تعطیلاتِ هفته‌ی قبل، در عرض دو شب (روز کاری) تمومش کردم. امروز که به یکی توصیه‌ش کردم و پرسید: جنائیه؟ مجبور شدم چند جمله‌ای در موردش توضیح بدم و متوجه شدم که مدلِ ساختار سریال شبیه رمانی که به شدت دوستش دارم خدای چیزهای کوچک» هست (البته قیاس مع‌الفارغ). از اون‌ها که در شروع قصه می‌دونی فاجعه‌ای اتفاق افتاده، بدون این‌که دقیقا ماهیتش رو بدونی و همان‌طور که قصه پیش می‌ره، مثل کنار زدنِ لایه‌های پیاز به مرکز ماجرا نزدیک می‌شی؛ به ماهیت فاجعه و دلایلش. البته، قصد ندارم فاجعه و قصه‌ی خدای چیزهای کوچک رو با دروغ‌های بزرگ کوچک مقایسه کنم. می‌تونم بگم ساختار این سریال شکلِ خیلی ساده‌تر ساختارِ اون رمان هست.

همین دیگه، مدت‌هاست که در مورد فیلم یا کتاب ننوشتم و نمی‌تونم بیشتر از این حرف‌های کلی چیزی بنویسم! فقط این‌که اگر ندیدیش، ببینیدش.


پ. ن.: آرزو می‌کنم بی‌حوصله و شه‌نویسیم زودتر درمان بشه.


بعدانوشت:


اون ده تای دیگه:

  • 1.     11.22.63
  • 2.     13 Reason Why
  • سیزن اول
  • 3.     Babylon Berlin
  • سیزن دوم
  • 4.     Friends
  • تکرار واقعا نمی‌دونم چندم! سیزن دوم. و چون حتا به چشم سریال نگاهش نمی‌کنم و نگاهم بهش جور دیگه‌ایه، مثل تجدید دیدار با دوستان قدیمی، جزو اون ده تا هم نیست!
  • 5.     Grey’s Anatomy
  • سیزن سوم. واقعا جاذبه‌ی سیزن دوم یک چیز دیگه بود!
  • 6.     Poldark
  • سیزن دوم
  • 7.     Strike (C. B. Strike )
  • سیزن اول
  • 8.     Suits
  • سیزن اول
  • 9.     The Big Band Theory
  • سیزن سوم
  • 10. The Crown
  • سیزن اول
  • 11. Westworld



* به هر حال،‌ باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد،‌ یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست،‌ به صدایش گوش داد،‌ یا نیز به رازهای‌ طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر،‌ کمی خیال‌پرست. به پرو پناه می‌آوری،‌ در پای‌ جبالِ‌ آند»، روی‌ ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود ـ پس از آن‌که در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها،‌ در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای ـ زیرا که در چهل‌وهفت‌سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای‌ و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: با منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظرِ‌ کم‌تر به تو نارو می‌زنند. کمی، شاعر،‌ کمی خیا. وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی‌ خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای‌ در ماسه‌زارهای ساحلِ پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه این‌که اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی. خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود،‌ به دام نیفتد. دانشمندان به زودی‌ وزنِ دقیق،‌ درجه‌ی غلظت،‌ سرعتِ‌ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت. وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ‌ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی‌ ببندند تا آن‌ها را هنگامِ عروج جذب کنند،‌ نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسرِ‌ زمین را روشن کرد. به زودی‌ انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟
 
* تنهاییِ‌ بد،‌ همان که خردت می‌کند و نه آن‌که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی.
 
* مثلِ هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهره‌ی‌خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری‌ و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سالِ‌ دیگر به چه صورت درمی‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز این‌که به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود،‌ با چشم‌هایی‌ خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت،‌ از کسی نامه برایش نمی‌رسید،‌ کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود ـ مثلِ‌ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
 
* هق‌هق می‌گریست. در این لحظه بود که آن‌چه مرد حماقتِ‌ شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا از آن آگاه بود،‌ گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست می‌زند ویران می‌شود،‌ ولی‌ این بود که بود،‌ کاری‌ نمی‌شد کرد: چیزی‌ در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود،‌ و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در تهِ دل به سعادتی‌ ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ‌ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروبِ همه‌جا را روشن کند. نوعی‌ حماقتِ‌ مقدس در او بود،‌ نوعی معصومیت که هیچ شکستی‌،‌ هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد،‌ نیرویی‌ از امید،‌ امیدِ واهی،‌ که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های‌ ورکور» در فرانسه و کوه‌های‌ سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه،‌ در لحظاتِ‌ بزرگِ ترک و تسلیم،‌ آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید،‌ می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی‌ بازگردانند. با این‌همه،‌ سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان‌که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگارِ خود را در غاری‌ از جبالِ هیمالیا» به سرمی‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان‌که دیگران در کنارِ‌ آسمان: یک ماوراءاطبیعه‌ی‌ زنده،‌ هم متلاطم و هم آرام،‌ فراخنای س‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس،‌ که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.
 
* با این‌همه،‌ مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی،‌ قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای‌ دریا،‌ همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند،‌ و سپس ناگهان رهایت می‌کند،‌ همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطحِ‌ آب بیایی،‌ دستهایت را بالا ببری،‌ بازوهایت را بگشایی و بکوشی‌ تا به نخستین پرِ‌ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاری‌ خارق‌العاده‌ی جوانی‌ در خود،‌ سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی،‌ دوامِ این عارضه در نظرِ او واقعا یاس‌آور بود.

 
* حتما دلیلی داشت،‌ همیشه دلیلی هست،‌ اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح می‌دهد، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس باید از خود دفاع کند،‌ خود را واننهد،‌ نگذارد تا آخرین ریزه‌های‌ توهمش ربوده شود.
 
* برای این‌که بتواند در برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش،  بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: ژاک رنیه،‌ تو هیچ‌وقت عوض نخواهی شد.»
 
 
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند/جورج اورول/ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی



ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش بود،‌ سفید سفید. موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌ ریز،‌ آن هم دور کمر. لبه‌ی دامنش یک نوار تور سفید بود،‌ چین‌دار. پاهایش باریک و سفید بود با آن چکمه‌های سیاهِ ساق‌کوتاه. ایستاده بود. نیم‌رخش را دیدم،‌ بینی و یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود،‌ یا نبود. فخرالنساء بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد،‌ از پشتِ‌ همان شیشه‎‌های‌ عینک. چشم‌هایش هنوز زنده و سیاه بود. سرش را برگرداند. مراد بود؟ حتما. برای‌ این‌که باز سوار شدم،‌ مراد کمک کرد. به تاخت رفتم و دوباره برگشتم و باز. نگاهم نمی‌کرد. پیاده شدم. اسب را سپردم دستِ‌ مراد. برگشتم،‌ از توی درخت‌ها،‌ همان‌جا که سایه بود و جابه‌جا چند لکه‌ی نور روی برگ و شاخه‌ها. صدای‌ گنجشک‌ها هم می‌آمد. یک شاخه از درخت شکستم. آن‌جا بود،‌ در انتهای آن دالانِ‌ سبز طولانی،‌ توی روشنایی‌ خیره‌کننده‌ی آفتاب که چشم را می‌زند. شاخه دستم بود. هنوز ایستاده بود و نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد،‌ همان لبخندِ تلخ که وقتی‌ آدم می‌دید دلش می‌خواست صورتِ‌ خودش را پنهان کند یا این‌که برود روبه‌وری آینه‌ی قدی بایستد و درست به سر و وضعِ خودش دقیق شود. برگشتم. شاخه‌ی‌ دستم ِ بود،‌ تمامِ‌ برگ‌هایش را کنده بودم. یکی‌ دیگر کندم و از لابه‌لای درخت‌ها رفتم لبِ‌ حوض، پای آن دخترهای‌ سنگی‌ که آب از دهانشان می‌ریخت توی‌ حوض. ِ‌ بودند،‌ با ‌های کوچک و شکم‌های برآمده. توی آب نگاه کردم،‌ موهایم آشفته بود،‌ برگشتم. هنوز پشتِ‌ درخت‌ها،‌ آن‌طرف،‌ توی خیابانِ‌ ریگ‌ریزی‌شده ایستاده بودم. موهایم را با دست درست کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم،‌ از آن طرفِ خیابان،‌ از کنار جوی‌ آب. فقط به آب نگاه می‌کردم،‌ به برگ‌هایی که داشت روی آب می‌رفت،‌ که یک‌دفعه گفت: خسروخان، نکند عاشق شده‌ای،‌ هان؟». برگشتم. خودش بود با همان لبخند و همان چشم‌ها و آن دو خطِ‌ کنار لب‌ها.

کاش از همین جا شروع می‌کردم،‌ نه از آن عکسِ رنگ‌ورورفته‌ی خانم‌جان و آن فواره و آن گلدان. دیگر گذشته. می‌دانم که حرفی‌ نزدم. آمد،‌ خودش آمد و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم. همان لبخند. کاش می‌شد یک جوری‌ این لبخند را پاک کنم. فخری‌ نمی‌تواند،‌ اصلا نمی‌تواند آن‌طور بخندد. هر چه کردم نتوانست. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های درشتش را نشان می‌داد و می‌خندید،‌ آن هم بلند. احمق!

اما فخرالنساء. مثل این‌که در مجموع آن خطوطِ‌ کنار لب‌ها و آن چشم‌ها و حتا چرخشِ لب‌ها چیزی‌ بود که آدم را می‌ترساند. آدم حس می‌کرد که چقدر کوچک و حقیر است،‌ حالا اگر نوه‌ی حضرت‌والا هم هست،‌ باشد. کاش می‌مردم.

 

*

 

فخرالنساء. کاش عکس داشتم. گلدان. گل میخک. فخرالنساء دستم را گرفت. چه دستِ سبکی داشت! رفتیم توی‌ درخت‌ها،‌ توی‌ همان دالانِ‌ سبز طولانی که به سایه می‌رسید و به آن طرفِ درخت‌ها،‌ به چاه گاو و به آن ستون گچی. خم شد،‌ چند سنگ برداشت و گذاشت کفِ دستم. نگاهم کرد،‌ می‌خندید. همان لبخند بود. زیر برقِ آفتاب که نمی‌شد جایی پنهان شد. گفت: بزن.» گفتم: به چی؟»

 

+ شازده احتجاب ـ‌ هوشنگ گلشیری



* به هر حال،‌ باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی علمی هست. البته می‌توان به شعر پناه برد،‌ یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست،‌ به صدایش گوش داد،‌ یا نیز به رازهای‌ طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر،‌ کمی خیال‌پرست. به پرو پناه می‌آوری،‌ در پای‌ جبالِ‌ آند»، روی‌ ساحلی که همه چیز به آن ختم می‌شود ـ پس از آن‌که در اسپانیا با فاشیست‌ها، در فرانسه با نازی‌ها،‌ در کوبا با غاصب‌ها جنگیده‌ای ـ زیرا که در چهل‌وهفت‌سالگی هر چه باید بدانی دانسته‌ای‌ و دیگر انتظاری نه از هدف‌های بزرگ داری و نه از زن‌ها: با منظره‌ای زیبا دل خوش می‌کنی. مناظرِ‌ کم‌تر به تو نارو می‌زنند. کمی، شاعر،‌ کمی خیا. وانگهی شعر را روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیده‌ی مترشح داخلی بررسی‌ خواهند کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوه‌خانه‌ای‌ در ماسه‌زارهای ساحلِ پرو می‌شوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه این‌که اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعده‌ی ادامه‌ی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی شاعر، کمی. خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال نشود،‌ به دام نیفتد. دانشمندان به زودی‌ وزنِ دقیق،‌ درجه‌ی غلظت،‌ سرعتِ‌ عروجِ آن را اندازه خواهند گرفت. وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را می‌کند که از آغازِ‌ تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند گریه‌اش می‌گیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته است. اگر سدهایی‌ ببندند تا آن‌ها را هنگامِ عروج جذب کنند،‌ نیرویی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسرِ‌ زمین را روشن کرد. به زودی‌ انسان تماما قابل استفاده خواهد شد. مگر نه این‌که از مدت‌ها پیش زیباترین رویاهایش را گرفته‌اند تا از آن‌ها جنگ و زندان بسازند؟
 
* تنهاییِ‌ بد،‌ همان که خردت می‌کند و نه آن‌که یاری‌ات دهد تا نفس بکشی.
 
* مثلِ هر روز صبح با تعجب در آیینه به چهره‌ی‌خود نگریست و با تمسخر به خود گفت: من این را نخواسته بودم!» با آن موهای خاکستری‌ و با آن چین و چروک‌ها معلوم بود که تا یکی دو سالِ‌ دیگر به چه صورت درمی‌آمد: دیگر چاره‌ای نداشت جز این‌که به وقار و تشخص پناه ببرد. چهره‌اش دراز و باریک بود،‌ با چشم‌هایی‌ خسته که آن‌چه می‌توانست می‌کرد. دیگر به کسی نامه نمی‌نوشت،‌ از کسی نامه برایش نمی‌رسید،‌ کسی را نمی‌شناخت: از دیگران بریده بود ـ مثلِ‌ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
 
* هق‌هق می‌گریست. در این لحظه بود که آن‌چه مرد حماقتِ‌ شکست‌ناپذیر» می‌نامید دوباره به سراغش آمد و گرچه خود کاملا از آن آگاه بود،‌ گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست می‌زند ویران می‌شود،‌ ولی‌ این بود که بود،‌ کاری‌ نمی‌شد کرد: چیزی‌ در او بود که نمی‌خواست دست بردارد و تسلیم شود،‌ و همیشه به همه‌ی دام‌های امید می‌افتاد. در تهِ دل به سعادتی‌ ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ‌ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمی‌آورد تا در دم غروبِ همه‌جا را روشن کند. نوعی‌ حماقتِ‌ مقدس در او بود،‌ نوعی معصومیت که هیچ شکستی‌،‌ هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد،‌ نیرویی‌ از امید،‌ امیدِ واهی،‌ که او را از میدان‌های جنگ در اسپانیا تا نهانگاه‌های‌ ورکور» در فرانسه و کوه‌های‌ سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه زن که همیشه،‌ در لحظاتِ‌ بزرگِ ترک و تسلیم،‌ آن‌گاه که هر امیدی باطل می‌نماید،‌ می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی‌ بازگردانند. با این‌همه،‌ سرانجام گریخته و به این ساحل پرو آمده بود، همچنان‌که دیگران به صومعه می‌روند یا روزگارِ خود را در غاری‌ از جبالِ هیمالیا» به سرمی‌آورند. او در کنار اقیانوس می‌زیست همچنان‌که دیگران در کنارِ‌ آسمان: یک ماوراءاطبیعه‌ی‌ زنده،‌ هم متلاطم و هم آرام،‌ فراخنای س‌بخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو می‌رهاند. بی‌نهایتی در دسترس،‌ که زخم‌هایت را می‌لیسد و یاری‌ات می‌کند تا از جهان دست بشویی.
 
* با این‌همه،‌ مرد آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی،‌ قوی‌ترین موج، همان که از دورترین نقطه می‌آید، از دورترین جای‌ دریا،‌ همان است که تو را سرنگون می‌کند و از سرت می‌گذرد و تو را به اعماق می‌کشاند،‌ و سپس ناگهان رهایت می‌کند،‌ همان‌قدر که فرصت کنی تا به سطحِ‌ آب بیایی،‌ دستهایت را بالا ببری،‌ بازوهایت را بگشایی و بکوشی‌ تا به نخستین پرِ‌ کاه بچسبی. تنها وسوسه‌ای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسه‌ی امید. با تعجب از این پافشاری‌ خارق‌العاده‌ی جوانی‌ در خود،‌ سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی،‌ دوامِ این عارضه در نظرِ او واقعا یاس‌آور بود.

 
* حتما دلیلی داشت،‌ همیشه دلیلی هست،‌ اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح می‌دهد، موجودات را روانشناسی تشریح می‌کند، اما هر کس باید از خود دفاع کند،‌ خود را واننهد،‌ نگذارد تا آخرین ریزه‌های‌ توهمش ربوده شود.
 
* برای این‌که بتواند در برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش،  بر شانه‌هایش، بر دست‌هایش چیره می‌شد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: ژاک رنیه،‌ تو هیچ‌وقت عوض نخواهی شد.»
 
 
پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند/جورج اورول/ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی



پیرزن می‌گفت و حب‌های تریاک را می‌چسباند و زغال گداخته را بر آن می‌گرفت و هاجر بر نیِ وافور می‌دمید و نی را می‌مکید و تریاک را بی‌وقفه می‌کشید. به ساعتم نگریستم. هفت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقتِ وعده‌ی ملاقاتم با ایران گذشته بود. سه ربعی از وقتِ عبور هر روزیِ آذر از خیابان دانشگاه گذشته بود. ایران نشسته در خانه منتظر من بود. آذر بی‌خبر از حضورِ سایه‌وارِ همیشگی من شاید اصلاً گذارش به خیابان دانشگاه نیفتاده بود. نمی‌دانستم چرا به دنبال پیرزن به این خانه آمده بودم.

هاجر گفت آقا بلند شوید. زینب‌خاتون به دم‌تان می‌دهد. بد نیست بکشید. حوصله‌تان را زیاد می‌کند. می‌دانم این‌جا مناسبِ شما نیست. ناراحت و نگران به نظر می‌رسید. بکشید. حرف‌هایم زیاد است. گوش دادن به آن‌ها حوصله می‌خواهد.»

برخاستم. در کنار پیرزن، پشت منقل، دوزانو نشستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش گوش می‌دادم. پیرزن گفت نمی‌دانم تا‌به‌حال کشیده‌اید یا نه. فوت کنید. وقتی گفتم بکشید، بکشید. هاجرخانم چای شیرین برای آقا بیاور.» دود آسان از حنجره‌ام پایین می‌رفت. آسان. آسان عاشق می‌شوید. گفت. یا چیزی شبیه به این را گفت. یا نگفت. آذر اصلاً اهلِ حرف‌زدن نبود. یا بود و اهلِ حرف‌زدن با من نبود. به‌خلافِ ایران. که اهلِ همه چیز بود. اهلی بود. هست. ایران هنوز اهلی است. خانگی است. حضورش بوی خانه را می‌پراکند. بویش حضورش خانه را می‌آفریند. شبی که هاجر را دیدم چقدر وقت بود ایران را شناخته بودم؟ شاید یکی دو ماه. چقدر وقت بود آذر را می‌شناختم؟ شاید چهار سال. آذر را روز ثبت‌‌نام دیدم. آن‌ها که در کنکور دانشگاه قبول شده بودند برای تعیین رشته‌ی تحصیلی در دانشکده‌ی ادبیات جمع شده بودند. نشسته بودم. روی سکوی سنگی روبه‌روی در دانشکده‌ی ادبیات نشسته بودم. شاید کسی هم در کنار من نشسته بود. دوستی. خرامان از راه رسید. پیراهنِ ململ گل‌دار پوشیده بود. کمربندی فی با حلقه‌های درشت بر کمر بسته بود. کفشِ پاشنه‌بلندی به پا داشت که قامتش را بلند نشان می‌داد. پوستش شفاف. چشم‌هایش سیاه. ابرویش خطی خمیده. قوسی مبهم بر فرازِ چشم‌ها. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. یا حس کردم بلاهتی در مجموعه‌ی اجزای چهره‌اش نهفته بود که حالتی شگفت‌زده به نحوه‌ی نگریستنش می‌بخشید. زنی بود که ناگهان در غوغای روز اول دانشگاه حضورش را بر من تحمیل کرد. حضوری که جز به هنگامِ دور بودن از او، جز به وقتِ تنهایی، ملموس نبود. محسوس نمی‌شد. چیزی پرسید و رفت. دهانی را، لبانی را، چشم‌هایی را، در کاسه‌ی سرِ من نهاد و گریخت.

به گمانم هر کس در ذهنِ خود قالب‌هایی اساطیری دارد. قالب‌هایی که ذهن از وجودِ آن‌ها بی‌خبر است. ناگهان، به تصادف زنی یا مردی قالبِ اسطوره‌ای خویش را در ذهنِ ما می‌یابد. حضورِ خفته‌اش را در ذهن ما بیدار می‌کند. و از آن لحظه به بعد حس می‌کنیم که او را سال‌هاست می‌شناسیم. سال‌هاست او را دوست می‌داریم. و سال‌هاست او همدمِ ذهنی ماست. وقتی کلاس‌ها شروع شد، وقتی هر روز او را در گوشه و کنارِ دانشکده می‌دیدم، دریافتم که از برخورد با او می‌ترسم. تا از معاشرت با او بپرهیزم، معاشرتِ مداوم با ن و دخترانِ دیگر را برگزیدم. معاشرتِ مداوم؟ نه. مکاشفه‌ی مداوم. حضورِ همیشگی آذر در ذهنم چراغی بود که راه سنگلاخِ روابط میان من و دخترانِ دیگر را روشن می‌کرد. هر یک مجموعه‌ی یگانه و افسون‌کننده‌ای بود که.

باید بنویسم. یادم باشد که بنویسم. بنویسم که آگاهی از حضورِ ذهنیِ آذر همراه با آگاهی‌ام از حضوری دیگر هم بود. هفته‌ی اول کلاس‌ها که تمام شد شروع شد. ازجلوی دانشکده‌ی ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلوی دانشکده‌ی فنی رسیده بودند چندین برابر شده بود. صحن دانشکده‌ی حقوق را تماماً پر کرده بودند. تظاهراتِ خود به خود. مثل گلوله‌ی کوچکی که از فراز قله‌ی کوه برف پوشیده‌ای سرازیر می‌شود و تا به دامنه و به ته دره برسد توده‌ی بهمن عظیمی می‌شود. آدم را در خود فرو می‌برد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف می‌اندازد. ترس اندک اندک از تن می‌ریزد. پوست می‌شکفد. دمل‌های چرکینِ هزارساله سرباز می‌کنند. در جنجال بخار می‌شوند. فردیت از میان می‌رود. حس یگانگی در خشم و خروشِ همگانی زاییده می‌شود. حس یگانگی وقتی بیشتر می‌شود که کامیون‌ها سر می‌رسند. سربازان گارد را در جلوی هر دانشکده پیاده می‌کنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکت‌هایی بر سر دارند که صورت‌شان را در نقاب می‌پوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندام‌شان را مخفی می‌کند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچ کدام نگاه نمی‌کنند. هیچ کدام نمی‌شنوند. گوش نمی‌دهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفه‌شان را آسان می‌کند. فقط افسرهای فرمانده می‌بینند. فقط افسرهای فرمانده می‌شنوند. چشم‌هایشان دانشجو را می‌پاید. گوش‌هایشان چسبیده به سطحِ واکی‌تاکی‌هاست. با دستگاه بی‌سیم به مرکز وصل شده‌اند. مرکز سرنخ را می‌کشد. و ناگهان به راهشان می‌اندازد. می‌دوند. باطوم‌ها را می‌چرخانند. بی‌مهابا فرود می‌آورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که می‌زند. تاریخ است که سر می‌شکند. دست‌وپا خرد می‌کند.

دانشجوها می‌دوند. از روی نرده‌ها خود را به خیابان پرتاب می‌کنند. خود را به درون صحن داخلی دانشکده‌ها می‌اندازند و می‌کوشند در جایی پنهان بشوند. من هم می‌دوم. من‌ هم همیشه خود را به جایی می‌رسانم. چه در ایام دانشجویی و چه به هنگام استادی. همیشه خود را به مستراح می‌رسانم. اوایل گارد وارد صحن داخلی دانشکده‌ها نمی‌شد. یک شب وارد شدند. حتی توی کتابخانه‌ها دویدند. قفسه‌ها و سرها و دست‌ها و کتاب‌ها یک‌جا خرد می‌‌شد. نخستین بار باورم نشد. نفهمیدم. بعد باورم شد. فهمیدم. عادی شد.

مثل حضور ذهنیِ آذر. نیلوفری که جایی در درونِ ذهن ریشه گرفت و برهمه‌ی جسم ریشه دواند. شاخ و برگش نگاه و خاطره و خیال را احاطه کرد. رؤیایی طولانی. زنی که ناگهان در درونِ ذهن زاییده می‌شود و با جسم می‌آمیزد. حضوری بی‌حضور. انفجاری در مغز. برخوردی کوتاه اندام و اطوارِ زنی را با قالب اسطوره‌ای‌اش در ذهن می‌آمیزد و موجودیت او را در تمامیتِ وجودی‌ام می‌پراکند. استحاله‌ای روی می‌دهد که معنی همه چیز را برایم دگرگون می‌کند. ساعات خستگی‌آورِ کلاس با حضور او زود گذر می‌شود. ساعات دیگر، وقتی که زن جایی در محدوده‌ی نگاه نیست، کشنده و دیرپا می‌شود. همیشه می‌خندد. همیشه موزون راه می‌رود. نان‌خامه‌ای می‌خورد. آراسته است. از آن‌چه در پیرامونش می‌گذرد بی‌خبر است. مثل بسیاری دیگر روزهای اعتراض و شلوغی به دانشگاه نمی‌آید. یا اگر آمده باشد زود می‌گریزد. روزهای شلوغی. صحن خلوت دانشگاه خلوت‌تر می‌شود. دانشجوهای هنرهای زیبا حشیش می‌کشند و به دخترها متلک می‌گویند. دانشجوهای فنی آماده می‌شوند. رفت‌وآمدها محتاطانه می‌شود. کسی بلند حرف نمی‌زند. پچ‌پچ‌ها. در گوشی حرف‌زدن‌ها. صدای گوش‌آزارِ موتور کامیون‌ها که وارد صحن دانشگاه می‌شود. صدای رژه. نبردی نابرابر. لشکری در مواجهه با دسته‌ای. تجهیزات نظامی در برخورد با صدا. وقتی دربان‌ها عوض می‌شوند، بوی شلوغی در فضا پراکنده می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا شروع می‌شود و چطور شروع می‌شود. گیاهی خودرو است که هرچه شاخ و برگش را بزنند جوانه‌هایش بیشتر می‌شود، شاخ‌ و برگش انبوه‌تر می‌شود و بیشتر رشد می‌کند.

مثل حضور ذهنی آذر. که هست و نیست. هست زیرا در خواب و در بیداری با او همدمم. نیست زیرا از رابطه‌ی عادی و عینی با او می‌گریزم. و هرچه بیشتر می‌کوشم از او، از وجودِ عینی و ملموسِ او بگریزم، حضور ذهنی او در تنم ریشه‌دارتر و جاندارتر می‌شود.

وجود عینی؟ حضور ذهنی؟ هاجر گفت دیگر نمی‌کشید؟» گفتم نه. سراپایم به خارش افتاده بود. به پهلو دراز کشیده بودم. فضای اطاق به‌ تدریج مأنوس شده بود. سبک‌بار شده بودم. حس الفتی باستانی در وجودم بیدار شده بود. حس مهربانی ناشناخته‌ای جسم و جانم را آکنده بود. پیرزن چای شیرین دیگری پیشم گذاشت و به اشاره‌ِی هاجر از اطاق بیرون رفت. هاجر شمرده و آهسته گفت. حدیثی که زنی در خواب نقل کند. افسانه‌ای. چطور باور کنم؟ ناگهان کسی از درونِ تاریکی سربرمی‌آورد و اساسِ مشروعیت مرا درهم می‌ریزد. ناگهان همه‌ی زندگی آدم به فریبی هول‌آور تبدیل می‌شود. چگونه گفت؟ با چه کلماتی؟ چرا گفت؟

در همه‌ی احادیثی که درباره‌ی حضرت ابراهیم نوشته‌اند، در همه‌ی کتاب‌های رسولان خدا، همیشه صحبت از ابراهیم است. همیشه درباره‌ی ابراهیم و سارا نوشته‌اند. هیچ کس از هاجر و از اسماعیل حرفی نمی‌زند. هیچ کس از رنج اسماعیل چیزی نمی‌گوید. چرا بگوید؟ چرا بنویسند؟ چرا بگویم؟ چرا بنویسم؟ بلند شدم. نشستم. بر زمین دراز کشیدم. و زن می‌گفت. می‌گفت بی‌آن‌که به من نگاه کند.

وقتی پدرتان مرا برای کلفتی از پدرم خرید چهارده‌ساله بودم. شما از اسحاق بزرگ‌تر نیستید. می‌دانم که نمی‌بایست بگویم. نتوانستم. اول من حامله شدم. بعد مادرتان اسحاق را حامله شد. شاید به فاصله‌ی یک روز، من و سارا در یک ساعت زاییدیم. فقط فرق‌مان این بود که من شما را که زاییدم از خانه بیرونم کردند. فی‌الواقع پس از این‌که بند ناف‌تان را بریدند. اول شما را با خودم بردم. بعد دیدم ممکن است هردومان از گرسنگی بمیریم. برگشتم به در خانه‌ی پدرتان. خوشبختانه ساراخانم زن بزرگواری بود. او بود که به اصرار شما را گرفت. شما را نگه داشت. شما را بزرگ کرد. فی‌الواقع من فقط نه ماه مادر بودم. مادر واقعی او بود.»

نمی‌خواستم بگوید. نمی‌خواستم بشنوم. نمی‌خواستم باور کنم. و هنوز باور نمی‌‌کنم. هاجر دست‌ به ‌دست چرخیده بود. سرانجام کارش به شهرنو و حالا به گدایی کشیده بود. همین؟ چرا به من می‌گفت؟ چرا انتقام ابراهیم را از من می‌گرفت؟ چرا انتقام خدا را از من می‌گرفت؟ خدا؟ ابراهیم فقط مردم را می‌شناخت. فقط به مردم ایمان داشت. مردم. کلمه‌ای که جای خدا را در ذهن می‌گیرد. و چون خدا می‌شود، هیچ لذتی را فرد بر خود نمی‌بخشاید. مردم همیشه حاضراست. حضوری بی‌حضور. حضوری ذهنی. مردم است که مسئولیت طلب می‌کند. مسئولیت. کلمه‌ای که جای کتاب آسمانی را می‌گیرد. و چون مقدس می‌شود، خود نمی‌تواند حتی غذای حسابی بخورد. جایی که مردم چشم‌شان به ‌دهانِ خورنده است. مسئولیت در نخوردن است. آن گاه نمی‌توان لباس آراسته پوشید. مردم ‌اند. مسئولیت در ساده‌پوشی است. مردم داور نهایی می‌شود. هیچ کس نمی‌داند مردم کیست. هیچ کس نمی‌داند مسئولیت یعنی چه. آن گاه سروکله‌ی پیامبران پیدا می‌شود. پیامبرانِ صادق و پیامبرا

.

- شورش ماه دسامبر البته ممکن نبود که به کسب قدرت منتهی شود.

بسیار خوب! ولی آیا به این دلیل نمی‌بایست چنان عمل کنند که گویی این کار ممکن است؟ مسلما چرا! اولا برای این که اهمیت نیروهای انقلابی را نمی‌شود سنجید مگر با محک عمل، مگر با خود انقلاب. پلخانف اشتباه می‌کند. بعد از ماه اکتبر، لازم بود که اسلحه بردارند، لازم بود که خون جاری شود!.

سال 1905 یک مرحله است، یک مرحله‌ی لازم: لازم از لحاظ تاریخی. بعد از تجربه‌ی کمون پاریس»، و به مقیاس بسیار گسترده‌تر، این دومین کوشش برای تبدیل جنگ امپریالیستی به انقلاب اجتماعی بود. خونی که ریخته شد برای هیچ و پوچ نبود! تا سال 1905، ملت روسیه ـملت و حتی طبقه‌ی کارگرـ به تزار اعتقاد داشت. اسمش را که به زبان می‌آوردند علامت صلیب به خودشان می‌کشیدند. ولی از وقتی که تزار مردم را به گلوله بست، طبقه‌ی کارگر و حتی بسیاری از موژیک‌ها فهمیدند که به تزار هیچ امیدی نمی‌شود داشت و به طبقات حاکم هم همین‌طور. با این مردم مذهبی و در این کشور عقب‌افتاده‌، ریختن خون برای رشد شعور طبقاتی ضروری بود. و تازه همه‌ی مطلب این نیست. از دیدگاه دیگر، از دیدگاه منفی ـ‌مقصودم فن انقلاب است‌ـ این شورش اهمیت اساسی داشت. رهبرها توانستند تجربه‌ی بی‌سابقه‌ای به دست بیاورند. شاید اهمیت آن فردا معلوم شود!

 

+ خانواده‌ی تیبو ـ روژه مارتن دوگار



.

مارتین* در یکی از مصاحبه‌هایش در جوابِ این سؤال که آیا نظریه‌پردازی‌های آنلاینِ طرفدارانش را چک می‌کند تا ببیند کسی رازهای داستانش را به درستی حدس زده است و اگر آن‌ها به درستی حدس زده باشند، سرانجام‌شان را تغییر خواهد داد یا نه،‌ می‌گوید: این کار رو نمی‌کنم. به چندتا سایت سر زدم و بحث‌وگفتگوها و تئوری‌ها و گمانه‌زنی‌هاشون رو درباره‌ی مسیرِ داستان و راز و رمزها خوندم. خیلی‌هاشون کاملا پرت‌وپلا و اشتباه بودن، ولی بعضی‌ها هم به درستی حدس زده بودن. این‌جا زمانی بود که تو سال‌های ۱۹۹۹، ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ با این موضوع گلاویز شدم. با خودم گفتم حالا که یک‌سری یک چیزهایی رو به درستی حدس زدن، آیا باید تغییرشون بدم. تصمیم گرفتم که تغییر دادنشون کار فاجعه‌باری خواهد بود. بالاخره من در طول داستان سرنخ‌هایی گذاشته بودم که به یک چیزِ خاص اشاره ‌می‌کردند و حالا اگر بخوام اون رو فقط به خاطر این‌که یک نفر در بین هزار نفر به درستی حدس زده تغییر بدم، راه‌حل رضایت‌بخشی نخواهد بود. این کار مثل یک جور جرزنی می‌مونه. تو این موقعیت چی‌کار باید بکنی؟ آیا فقط برای این‌که مردم رو غافلگیر کنی باید تغییرش بدی و یک چیز مسخره و عجیب و غریب رو جایگزینش بکنی که هیچ زمینه‌چینی‌ای براش انجام ندادی؟ البته که می‌تونم یه‌دفعه بیگانه‌های فضایی رو به داستان اضافه کنم. این یکی حتما همه رو غافلگیر می‌کنه. بالاخره عمرا هیچ‌کس این یکی رو پیش‌بینی کرده باشه. اما این کار داستان رو خراب می‌کنه. فکر کنم بعضی از نویسنده‌ها این کار رو می‌کنن که اشتباهه. اگه در حال نوشتنِ یه داستان کاراگاهی باشی و کتابت رو جوری نوشته باشی که به قاتل‌بودنِ خدمتکارِ خانه اشاره می‌کنه و بعد متوجه می‌شی که یک نفر تو اینترنت از قبل فهمیده که خدمتکارِ خانه قاتله، نمی‌تونی یک‌دفعه وسط داستان تصمیم بگیری که قاتل رو به کلفتِ خونه تغییر بدی. ‌این‌طوری کل کتاب نابود می‌شه. یک‌دفعه تموم زمینه‌چینی‌ها و سرنخ‌هایی که اوایل داستان انجام دادی بود به بن‌بست می‌خورند و باید شروع به معرفی کردن سرنخ‌های جدید کنی و برگردی و معنای صحنه‌های قبلی رو عوض کنی. گندکاری می‌شه».**

 

* جورج آر. آر. مارتین نویسنده‌ی مجموعه‌ی نغمه‌ای از یخ و آتش
** برگرفته از سایت

زومجی



خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی. در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گذاشت که در نهایت در چهل‌سالگی‌اش منتشر،‌ و بلافاصله جمع‌آوری شد و هیچ‌گاه فرصت انتشار نیافت. در مورد رمانی که حتا امروز هم،‌ نو و تازه و بدیع به نظر می‌رسد و باورش کمی سخت است که نویسنده‌ای حدود پنجاه سالِ‌ پیش این کلمات،‌ این جملات،‌ این قصه را نوشته باشد. این‌قدر بدیع،‌ شیک،‌ جذاب،‌ مدرن.
ولی دیدم،‌ هر چه بگویم نمی‌توانم در مورد این رمان حق مطلب را ادا کنم.
در مورد سرگذشت رمان و نویسنده‌ی حالا هشتادوشش‌ساله‌اش که بیشتر عمرش را دور از وطن،‌ در لندن گذرانده هست هم،‌ می‌توانید با یک جستجوی ساده در اینترنت بخوانید.
این‌جا،‌ دوست دارم بعضی جملاتِ کتاب را که قبلا بارها در وبلاگ‌های متعددم گذاشته‌ام،‌ یک‌جا بگذارم (اگرچه باید در متن خوانده شوند،‌ با هم،‌ در کنار قطعات دیگرِ پازلِ‌ قصه) در کنار فایل پی‌دی‌افِ کتاب که سخت پیدا می‌شود و از فایل DJUV آن ساخته‌ام (و البته که چون امکان انتشار ندارد) و یک توصیه،‌ برای باهم‌خوانی‌، یا دوباره با هم‌خوانی این کتاب.
 
شاید،‌ شاید،‌ اتفاقی افتاد.
هی سعی کردم یک ضرب‌المثل که برای این‌جا مفید هست بگذارم،‌ کمک هم گرفتم برای به یادآوردن،‌ اما فایده‌ای نداشت!
 
 
***
 
شب یک،‌ شب دو ـ بهمن فرسی:
 
+ بیا گذشته‌ها را اگر دوست داریم در آینده‌ها تکرار کنیم. در آینده‌ها زنده کنیم. قراولِ آثار گذشته بودن دلخوشی بی‌ربطی‌ست.
 
+ تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‌شناسی.
و من در این شهرِ بزرگ تنها هستم چون خیلی‌ها را می‌شناسم و خیلی‌ها هم مرا می‌شناسند.
با هیچ‌کس جرأت نمی‌کنی حرف بزنی،
من هم در تهران جرأت نمی‌کنم.
+ ژیرار ژیرار ژیرار. این شوهر، شوهرتر از این هم خواهد شد. اگر گوشۀ کوچکی از این ژیرار که الان من می‌شناسم به من نشان داده بودی، هرگز نمی‌گذاشتم تو زنِ ژیرار بشوی. نشانی‌هایی که تو می‌دادی همه غلط بود. به وقت‌اش شاید به تو بگویم. به مرورِ زمان شاید خودت دریابی. اما مصیبت این است که آدم خطاهایش را درمی‌یابد ولی دیگر جرأتِ اعتراف را از دست می‌دهد. دیگر وقت‌اش نیست. رگ افسرده است. 
 
+ نترس دخترجون، خدایی که تورو ان‌قدر ظریف ساخته، خودش حفظت می‌کنه.
 
+ حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‌رفتی و من می‌ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی. 
 
+ تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان. 
 
+ ولی مگر ما می‌خواستیم کسی چیزی نداند؟ من از این بیماری انسان که همیشه می‌خواهد چیزی پنهان‌کردنی و بروز ندادنی داشته باشد هیچ‌وقت سر درنیاورده‌ام. البته من یک دلیل خیلی محکم هم سراغ دارم. ما از هم پنهان می‌کنیم تا بتوانیم در کنارِ هم بمانیم. چون می‌خواهیم در کنار هم بمانیم. 
 
+ من وقتی این حرف را می‌شنوم باید از تو چیزی بپرسم. چیزهایی بپرسم. ولی من هیچ سوالی از تو نمی‌کنم. من هیچ فکر نمی‌کنم که تو با این حرف چه حرفِ دیگری می‌خواهی به من بگویی. من فقط می‌شنوم.
 
+ زن همین است: سرگشته‌ای در گردابِ میان مردِ رسمی و مردِ دلخواه. و هرگز رضایتی در کار نیست. 
 
+ این مامانت خیلی فکرای گنده‌ای تو کله‌ش  بار کرده. می‌گه اروپا برای من بهتر از ایرونه. ولی من بیشتر دوست دارم اون اصلا فکر نکنه. بهش بگو که به من به جای نسخه، اگه می‌تونه دوا بده. 
 
+ . خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب می‌کنی، یعنی دلت می‌خواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری.
  
+  اصلا بگذار خیال‌ها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچه‌های خاطرات هستند که کرورها در نهانخانه‌های آدم‌ها حفاظت می‌شوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمی‌شوند. ادبیاتِ واقعی همین نامه‌ها هستند که در لحظه زاده می‌شوند و می‌میرند. 
 
+ ما بسیار می‌گوییم بی آن‌که چیزی به هم گفته باشیم. 
 
+ روابط عمومی دانشگاه به من گفت آقا، توی نمایش شما یک زن و مرد همدیگر را بغل می‌کنند و می‌روند توی تاریکی!!» من هم خیلی با نزاکت و به سادگی به روابط عمومی گفتم چون ما هنوز آمادگی نداریم در روشنایی چیزها را نشانمان بدهند. چون اصلا ما ترجیح می‌دهیم بقیه را خیالات بکنیم.» 
 
+ جواد خیلی بد شده. یعنی پاک از دست رفته. من می‌دانم که سودابه هم خواهد آمد. جواد رئیس شده. اخم می‌کند، دستور می‌دهد، به بعضی‌ها وقت می‌دهد، به بعضی‌ها وقت نمی‌دهد. ارباب رجوع را پشت در اتاقش معطل می‌کند. راستش من محضِ دیدنِ سودابه امشب با جواد همراه شده‌ام. سودابه خوب است. من سعی می‌کنم با جواد همان باشم که بودم. ولی ما دیگر اجباراً با هم همان نیستیم که بودیم.
 
 + اصلا دیکتاتورها مردانِ جالبی هستند. یعنی در واقع تنها مردهایی هستند که زمین بی‌عرضه گهگاه به ثمر می‌رساند. 
 
+ فکر می‌کنم دیگه وقتشه که هنر، هر نوع هنری، از شر این گفتن گفتن گفتن، از شر این حرف داشتن خلاص بشه. اصلا کی این دستورها رو برای هنر قالب زده؟ 
 
+ شیرین طفلک مثلا خواسته برای من تولد معنایی بگیرد. البته نیت‌اش بیشتر این است که من و پوپک با هم باشیم. ولی طفلک شیرین نمی‌داند که دیگر نمی‌توانم پوپک را در میان جمع تحمل کنم. جمع پوپک را فاسد و هرزه می‌کند. 
 
+ شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‌کند تا احساسِ پیوندی ریشه‌دار.
به جای همیشه این‌جا خواهم ماند» بس بود که بنویسی این‌جا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‌بینی که همیشه آن‌جا نمانده‌ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یک‌رو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصدِ قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.  
 
+ یک تابستان، یک پائیز، یک ماه از زمستان، پانزده روز خلاء ویرانگر و هیجانِ سیاه که ساعت‌هایش به بلندی سال بود، همه گذشت. 
 
+ این اخلاقِ تهمینه خوب است. آدم را برای خودش قباله نمی‌کند. الان دیگر تندیس حسابی پاتوق من است. ولی تهمینه ان‌قدر وارد و عاقل است که این وضعیت را غیر از سر زدن» معنی نکند. 
 
+
ـ اول، و فورا شراب می‌خوام.
ـ باید خودت درش را باز کنی.
ـ همه کار می‌کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی. 
 
+ من نمی‌خواهم بروم. من باید بروم. تو نمی‌خواهی بروی. تو باید بمانی. من نمی‌توانم شب را با تو بگذرانم. شب ما را جدا می‌کند.
ـ فردا صبح!
ـ فردا صبح زود!
ـ چرا تو باید بروی؟
ـ چرا شب هست؟ 
  
+ از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‌شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‌رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‌یی هستیم. ولی این خانه‌ها ما را صمیمانه دعوت نمی‌کنند و آزادمان نمی‌گذارند. این خانه‌ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‌ها هستیم. خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‌دهنده. 
 
+ حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‌کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‌کنم.
 
+ کار خوبی کردم که خانه‌ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‌توانی مرا در خانه‌ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‌ها. 
 
+ از این آزادی وابسته به چند برگ کاغذِ مرسوم به قباله شما دلتان به هم نمی‌خورد؟ 
 
+ تو بردی. ولی تو برنده نیستی.
  
+ من متخصصِ نادیده گرفتن هستم. و متخصصِ در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‌بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟ 
 
+ کاملا احتمال دارد که آدمیزاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‌دانی که من زیر مدارِ طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‌ام. خب دیگر، ما مردمِ زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‌تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟! 
 
+ این مرد، مردِ بی‌حرص و ملایمِ مهربانی‌ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‌خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‌ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشقِ رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‌آوردم.
 
+ بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این بروم» را بی‌قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‌دانم که بی‌قصد و بی‌خیال آن‌را نوشته‌ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمامِ تعهد و ظرفیتی که دارند به‌کار ببری. اگر من و تو به سفر می‌رویم، ما به سفر نمی‌رویم. من به سفر می‌روم. تو هم به سفر می‌روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‌گونه که تو داری. 
 
+
ـ اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،
سکوت.
ـ چرا گفتم، بود؟ یعنی قصۀ ما داره تموم می‌شه؟ 
 
+
ـ من هفت سال با اون زندگی کردم.
ـ چه حوصله‌یی، من که حوصله‌شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‌اید. 
 
+
ـ . من از همین الان مثل آفتاب می‌دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.
ـ این‌طوری از من جدا نشو.
ـ تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‌یی نمی‌شه از هم جدا شد. 
 
+
هر چه در دل دارم برایت می‌نویسم.
عزیزم، تصادفِ تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آن‌قدر برایم زیاد بود که کسی نمی‌تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن‌قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعتِ تحملِ تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکتِ تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‌ها را هرگز نمی‌توان تعریف کرد. من می‌خواستم، فقط مثلِ یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.
. باور کن، من حس می‌کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‌یابد. تو آن‌قدر بالاتر بود، و من هر بار که پیش تو بودم آن‌قدر خودم را هیچ‌تر می‌دیدم
. تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟
. ولی همیشه فکر می‌کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیشِ تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهنِ سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرأت ماندن پیش تو را نداشتم.
حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‌قدر احمق است که خودم را کم‌تر از او نمی‌بینم. و گاهی آن‌قدر مهربان است که وظیفه خودم می‌دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‌های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‌ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‌ام. خواهش می‌کنم ببخش. دارم مهمل می‌گویم. همه‌اش بی‌خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گل می‌زنم. بی‌خود از مدت صحبت می‌کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‌ام. خارج از قلمرو زمان. این‌ها همه تب و تاب است. ناتوانی‌ست و خالی بودن. این‌جا هیچ چیز مرا پر نمی‌کند. تلقین هم نمی‌تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‌کنی، ریشة من در تمدنی‌ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‌خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‌دانم چه می‌گویم. فقط می‌دانم که درهم ریخته‌ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت. 
 
+ تشبیه آدمیزاد به هیچ یا هر چیز دیگر یعنی بالاخره همان تصویری که تشبیه‌کننده در ذهن خودش از تشبیه‌شونده دارد. بگذریم که من اصلا نمی‌دانم هیچ دانستن یا هیچ ندانستنِ یک آدم یعنی چه. 
 
+ چرا ما ان‌قدر استعداد داریم همه چی رو کثیف کنیم؟ 
 
+ آدمیزاد فقط آشفته است. در واقع کسی در جست‌وجوی راست و دروغی نیست. اصلا شاید راست و دروغی در کار نباشد. حرکاتی‌ست که می‌کنیم. وقایعی‌ست که پیش می‌آید. منتهی وقتی همین حرکات یا وقایع را، حتی در یک نامۀ ساده می‌نویسیم، مصنوعی و باور نکردنی می‌شود. آدمیزاد نمی‌دانم چه عیبی دارد، ولی حتما یک عیبی دارد. 
 
+ من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‌نویسم. خیال می‌کنم نودونه درصد هم‌خاک‌های ما آنجاها چیزی ندیده‌اند. فقط آنجاها بوده‌اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‌کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‌کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمیزاد اسیرِ زبان و جغرافیاست. 
 
+
ـ دارم یه کارایی می‌کنم.
ـ می‌دونی اشکالِ تو چیه؟ باید یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.
 
+ دلت می‌خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‌کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‌شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آن‌قدر همه‌چیز برایت نامعلوم است که هوسِ مردن می‌کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‌دانی که نمی‌توانی درمانشان کنی. دلت آن‌قدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‌اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.
دلت می‌خواهد آن‌طور که او تو را می‌بیند می‌بودی. نمی‌داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‌کنی. این را هیچ‌کس دیگر هم نمی‌داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد. 
 
+ . نمی‌دانم این خبرها چه جوری پخش می‌شود. من که پخش نمی‌کنم. باور کن. اگر این حرف‌ها برای تو بی‌تفاوت است پس بگذار هر چه می‌خواهند بگویند. من سعی می‌کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‌وقت هوسِ سر زبان افتادن نداشته‌ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و. و. و. 
 
+ رسیدم. به بندری که همه‌چیزِ آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‌خواهد که آرام نباشم. 
 
+ من حالا این‌جا هستم. راضی هستم. می‌بینی چه شده‌ام؟ راضی هستم. از تعلق به این‌جا و آن‌جا آزاد شده‌ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‌شود از این‌جا رفت. 
 
+ به تنهایی عادت کرده‌ام. من وضع دیگری را نشناختم. نشناخته‌ام. انگار وضع دیگری نمی‌تواند باشد. از صبح تا شب با خودم هستم. با صدای خودم. با عکس خودم که گاهی توی آینه است. و با خیلی چیزهای خیلی نزدیک دور و برم. چیزهای معمولی. چیزهای دست‌یافتنی، نه. چیزهای دم دست. حالا سعی می‌کنم این معمولی‌ها را بشناسم. از نو بشناسم. باز بشناسم. به قاشق فکر می‌کنم. به انگشت. به یک میخ معمولی. و به پنجره. به همۀ آن‌ها دست می‌زنم. آن‌ها را لمس می‌کنم. سعی می‌کنم بروم توی این چیزها، و بعد از تویشان بیایم بیرون. بعد، سعی می‌کنم، با یک مداد، مداد معمولی، روی یک تکه کاغذ، کاغذ معمولی، مثلا، توی میخ را برای خودم، فقط برای خودم، نقاشی کنم. چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفته‌ام سعی می‌کنم بیاورم روی کاغذ. 
 
+ دیگر نمی‌خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‌کنم. من از اعتیادِ تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.
 

+ دانلود شب یک،‌ شب دو ـ بهمن فرسی



.

- شورش ماه دسامبر البته ممکن نبود که به کسب قدرت منتهی شود.
بسیار خوب! ولی آیا به این دلیل نمی‌بایست چنان عمل کنند که گویی این کار ممکن است؟ مسلما چرا! اولا برای این که اهمیت نیروهای انقلابی را نمی‌شود سنجید مگر با محک عمل، مگر با خود انقلاب. پلخانف اشتباه می‌کند. بعد از ماه اکتبر، لازم بود که اسلحه بردارند، لازم بود که خون جاری شود!.
سال 1905 یک مرحله است، یک مرحله‌ی لازم: لازم از لحاظ تاریخی. بعد از تجربه‌ی کمون پاریس»، و به مقیاس بسیار گسترده‌تر، این دومین کوشش برای تبدیل جنگ امپریالیستی به انقلاب اجتماعی بود. خونی که ریخته شد برای هیچ و پوچ نبود! تا سال 1905، ملت روسیه ـملت و حتی طبقه‌ی کارگرـ به تزار اعتقاد داشت. اسمش را که به زبان می‌آوردند علامت صلیب به خودشان می‌کشیدند. ولی از وقتی که تزار مردم را به گلوله بست، طبقه‌ی کارگر و حتی بسیاری از موژیک‌ها فهمیدند که به تزار هیچ امیدی نمی‌شود داشت و به طبقات حاکم هم همین‌طور. با این مردم مذهبی و در این کشور عقب‌افتاده‌، ریختن خون برای رشد شعور طبقاتی ضروری بود. و تازه همه‌ی مطلب این نیست. از دیدگاه دیگر، از دیدگاه منفی ـ‌مقصودم فن انقلاب است‌ـ این شورش اهمیت اساسی داشت. رهبرها توانستند تجربه‌ی بی‌سابقه‌ای به دست بیاورند. شاید اهمیت آن فردا معلوم شود!
 
+ خانواده‌ی تیبو ـ روژه مارتن دوگار



سرخپوستان از تکرارِ‌ هجاها و کلمات برای ساختنِ‌ صفات عالی استفاده می‌کنند. در زبان‌های بومی و لااقل در گواتمالا،‌ هیچ صفتِ‌ عالی‌ای وجود ندارد. آن‌ها با گفتنِ سفید،‌ سفید،‌ سفید» مرادشان بسیار سفید» یا بغایت سفید» است. همچنان‌که هجاها را نیز تکرار می‌کنند،‌ مثلا در مورد دل‌فریب می‌گویند: دل،‌ دل،‌ فریب»،‌ تا تاکید بیشتری را برساند.

 

 

مهم‌ترین چیز برای من خیالپردازی است ـآن سلیطه‌ی پرده‌نشینِ‌ خانگی». آری تخیل،‌ و خوش‌آهنگی.

 

+ از مصاحبه‌ی ریتا گیبرت،‌ میگل آنخل آستوریاس. هفت‌صدا،‌ ترجمه‌ی نازی عظیما


.

از میان سبک‌شناسانی که کوشیده‌اند بین سبک و روانِ نویسنده ارتباط برقرار کنند از همه نامبردارتر لئو اسپیترز است که در وین تربیت شده بود و تحت تاثیرِ‌ یافته‌های نوین فروید در روانکاوی بود. روشِ او در سبک‌شناسی به دایره‌ی واژه‌شناختی یا فقه‌اللغوی Philological Circle معروف است. در این روش نخست باید اثری را خواند و خواند تا مجذوبِ آن شد و با فضای کلی آن انس گرفت. در این صورت ممکن است یک یا چند مختصه‌ی سبکی تکرارشونده‌ی آن (Recurrent stylistic idiosyncrasies) بر سبک‌شناس رخ نماید. او خود در این مورد واژه‌ی Click را به کار می‌برد: مختصه‌ی سبکی در ذهن جرقه می‌زند. در مرحله‌ی دوم باید به دنبالِ‌ توضیح و تفسیرِ‌ روانشناسانه‌ی این مختصاتِ‌ تکرارشوند رفت و در یافتنِ‌ ارتباط بین آن‌ها و جان و خرد نویسنده،‌ مجاهده کرد. در مرحله‌ی سوم که مرحله‌ی نهایی است باید برای تایید و تاکیدِ یافته و نظرِ خود،‌ دوباره از مرکز به سطحِ اثر بازگشت و مختصات و شواهد و مدارک دیگری را باز جست.

 

+ داستان یک روح ـ دکتر سیروس شمیسا


ولی او کسی بود که هر چه می‌خواست،‌ دیگران هم آن را می‌خواستند؛ اگر او خون می‌خواست،‌ مردم نیز خون می‌خواستند؛ اگر آب می‌خواست، ‌مردم نیز آب می‌خواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمی‌خواست،‌ مردم هیچ‌چیز نمی‌خواستند. البته او هرگز برای خود هیچ چیز نمی‌خواست. امکان داشت که برای مردم گاهی هیچ‌چیز خواسته باشد و آن‌ها نیز قبول کرده باشند که تمام هیچ‌چیزها را به فرمانِ‌ محمود در اختیار داشته باشند؛ ولی هرگز اتفاق نمی‌افتاد که او برای خود فقط هیچ‌چیز بخواهد. علاوه بر این او در طول سال‌های بی‌تجربگی و در طول سال‌های پرتجربه‌اش،‌ به این تجربه‌ی بزرگِ تاریخی دست یافته بود که مردم،‌ معطل نمی‌توانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛‌ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم،‌ تمام مردم بچگانه‌اند و باید بازیچه‌هایی به‌صورت مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم،‌ تمام مردم بچه‌گانه‌اند و باید بازیچه‌هایی به صورت قتل،‌ شهادت،‌ شمایل بازی،‌ جشن،‌ عزا،‌ جنگ ـ‌البته نه جنگ درست و حسابی‌ـ گرسنگی،‌ تشنگی،‌ فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ،‌ کلمات پرطنینِ‌ بزرگ بشنوند؛ مردان یا نی که این کلمات را بر زبان می‌رانند باید قوی‌ترین،‌ قابل انعطاف‌ترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند؛ چگونه کلمات این مردان و ن خوش‌صدا را در ذهن خود جای دهند و چگونه به خود و محمود در هر گوشه‌ی تاریخ و در هر چهار سوقِ این جهان افتخار کنند.

 

روزگار دوزخی آقای ایاز رضا براهنی

 

* حسین جنتی


چهارشنبه،‌ 13 شهریور 1398

شاهرخ مسکوب در مقدمه‌ی روزها در راه نوشته است: نوشتن درمانِ بیهودگی است.»

و نه این جمله،‌ که همان اولین خطوطِ این پیش‌گفتار در من شوقِ‌ دوباره از سر گرفتنِ‌ یادداشت‌نویسی روزانه را زنده کرد. نه برای این‌که کسی بخواند،‌ که کسی نیست که دلش بخواهد بخواند و دلیلی‌ داشته باشد برای خواندن،‌ برای این‌که اول از همه بنویسم، برای نفسِ‌ نوشتن،‌ تا این عادت که درمانِ‌ بیهودگی‌ست» و یک تسکین،‌ و یکی از عشق‌های قابل‌دست‌یابیِ من،‌ دوباره از سر گرفته شود. و نیز برای این‌که از غرق‌شدن در بیهودگی‌ها رها شوم (این‌که همان است که مسکوب نوشته)،‌ بیهودگی‌ای که می‌گویم،‌ منظورم مثلا از نوعِ غرق‌شدن در دنیای مجازی‌ست (بار قبل که یادداشت می‌نوشتم، جدی و با حوصله،‌ غرق‌شدن در دنیای مجازی‌ این‌قدر پررنگ نبود.) آخرین یادداشت‌هایم به خیلی پیش از شروعِ رسمیِ نوشتنِ شاید. مربوط بود.

خب، می‌نویسم. از حالا. توی این فایل، که پسورد دارد،‌ و بی‌نهایت فضای سفید برای نوشتنم.

از هر چیزی که دوست داشته باشم می‌نویسم.

هر چند که تجربه‌ی قبلی روزانه نوشتنم نشان داده که برگشتن به نوشته‌های قبلی اغلب طعمِ تلخ و پر از حسرتی دارد.

 

* دوباره یادداشت‌نویسی روزانه را شروع کردم. این‌که ادامه دهم،‌ یا تا کی ادامه بدهم،‌ مشخص نیست. گاهی،‌ چیزهای قابل انتشاری از این یادداشت‌ها را شاید،‌ این‌جا هم گذاشتم.


زخمی‌ها که روزبه‌‍‌روز بیشتر می‌شدند،‌ در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تن‌شان بود. برایشان اعانه جمع می‌کردند. روز»های گوناگونی به راه می‌انداختند،‌ روز» این،‌ روز» آن،‌ روز»هایی که بیشتر برای سازمان‌دهندگان‌شان بود. دروغ،‌ جماع،‌ مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در رومه‌ها،‌ در دیوارکوب‌ها،‌ پیاده و سواره،‌ با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری،‌ ورای مسخرگی و پوچی دروغ می‌گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می‎‌کردند دروغی شاخ‌دارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914،‌ همه از تتمه حقیقتی که باقی بود،‌ خجالت می‌کشیدند. هر چیزی که به آن دست می‌زدی،‌ قلابی بود،‌ قند و شکر،‌ هواپیماها،‌ صندلی‌ها، آب‌نبات‌ها،‌ عکس‌ها؛ هر چیزی که خوانده می‌شد، بلعیده می‌شد، مکیده می‌شد،‌ ستوده می‌شد، اعلام می‌شد، رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرت‌آور بود،‌ همه ساختگی و مسخره. حتی خائن‌ها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغ‌گفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت می‌دانست که همه در بابِ میهن‌پرستی بود: مرگ بر!.»،‌ به پیش!.» اشک آدم درمی‌آید.

 

+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین

 

* شاملو


.

جایی،‌ زیر پایش،‌ شیهه‌ی اسبی بلند شد که گروهی هیاکل خاکستری گردش را گرفته بود. موجوداتی کوچک،‌ خمیده،‌ نومید و غافل،‌ ساکنان لابیرنت که مثل هر جمعه به یافتنِ‌ سواری برای اسب سیاهشان پای قله‌های بلند آمده بودند.

او سوار آنان بود،‌ حالا به یقین می‌دانست؛ و می‌دانست که هم از نخست می‌دانسته،‌ که صیاد آنان نیز هست. بی آن‌که پیامبری،‌ مرشدی یا پیشوای قافله‌ای باشد. جنگاور هولناکی که جلال مقتدرش،‌ ارواح پرملال را صید می‌کند و صدها قافله را به دهان تاریک جبروت می‌کشاند. دهانِ تاریک گردابی که حرکتِ دایره‌وارش از چرخش‌های عظیم هستی آغاز می‌شود‌،‌ تا گردش کوچکی که او روی این سیاره‌ی مس سایه‌روشن،‌ به دور خود می‌کند. دریافت،‌ خود نیز، گردابی است گرفتارِ گردابی دیگر. شکارگری شکار شده. دام‌گستری به دام افتاده. آن‌ها نیز صیادان او بودند،‌ آن ارواحِ کوچک،‌ خمیده،‌ خواب‌آلود‌،‌ ساکنان لابیرنت که اکنون تورهای خویش را برای او می‌گستردند. آن‌ها و او،‌ سرنوشت یکدیگر بودند و پاره‌های پیکر جانور کیهانی عظیمی که او یک بازوی آن بود و دیگران، همه،‌ اعضای پیکرش.

 

+ خسرو خوبان ـ رضا دانشور


مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها. رنگِ نیمکت،‌ سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کرده‌ایم. نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم.

 

.

 

صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن،‌ قاطی هم،‌ کامم را پر کرده است.

 

.

 

خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان،‌ نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی‌رنگ کارون قاطی شده است. آسمان،‌ صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون‌زده،‌ همراه نرمه‌بادی که می‌وزد،‌ از نخلستان دوردست می‌آید. تک هوا شکسته است.

 

.

 

حالا،‌ هوا تاریک شده است. جابه‌جا،‌ چراغ‌های‌ شیری‌رنگ،‌ تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیه‌چشم می‌درخشد. دستم را از پشت شانه‌اش پایین می‌آورم. یکهو احساس می‌کنم که دستش را گرفته‌ام. هر دو سکوت کرده‌ایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار می‌دهم. لبخندش مثل گل می‌شکفد. آهسته می‌گویم:

ـ خب.،‌ حالا،‌ شما بگین.

ـ چی بگم؟

ـ‌ از خودتون.

سرش را می‌اندازد پایین. خرمنِ‌ گیسویش رها می‌شود رو شانه‌اش و بعد،‌ خیلی آهسته،‌ آنچنان‌که به‌زحمت شنیده می‌شود،‌ می‌گوید:

ـ دوستتون دارم.

یکهو دلم از جا کنده می‌شود. اصلا انتظاری ندارم. داغ می‌شوم. شقیقه‌هام مثل چکش می‌زند. دست می‌گذارم زیر چانه‌اش. سرش را بالا می‌گیرد. نگاهمان به‌هم پیوند می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنیم و نمی‌دانیم چه می‌شود که ناگهان،‌ داغی لبانش را رو لب‌هام احساس می‎کنم. بعد،‌ ازش فاصله می‌گیرم. انگار همه‌چیز در خواب گذشته است. اصلا نمی‌توانم باور کنم. هنوز از مستی‌ گرمی لب‌هایش رها نشده‌ام که صداش را می‌شنوم:

ـ چرا رفتین کنار؟

از لذت زندگی سرشار می‌شوم. باز بهش نزدیک می‌شوم و ازش می‌پرسم:

ـ باز می‌تونم شما رو ببینم؟

آن‌قدر نرم حرف می‌زند که انگار همه‌ی عطر گل‌های‌ خوشبو،‌ از دهانش بیرون می‌ریزد:

ـ دلم می‌خواد همیشه شما رو ببینم.

مست نگاهش هستم. مست لرزش لب‌هایش. ادامه می‌دهد:

ـ ولی می‎دونین؟. فقط روزای سه‌شنبه می‌تونم بیام اینجا.

پنجه‌هایمان تو هم است. بلند می‌شویم و راه می‌افتیم. می‌رسیم به میدان نور چراغ‌های بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان،‌ بوته‌ی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه می‌رویم. احساس می‌کنم که سبک شده‌ام. می‌خواهم پر بکشم. پنجه‌ی سیه‌چشم را فشار می‌دهم. به بوته‌ی نخل می‌رسیم. برگ‌هایش عین سرنیزه‌های‌ تو درهم است. من از طرف چپ بوته می‌روم. سیه‌چشم از طرف راست بوته می‌رود. دست‌هایمان به بالای بوته‌ی نخل کشیده می‌شود. چندتا از برگ‌های بلند سرنیزه‌ای نخل،‌ تا مچ‌هایمان و کف‌دست‌هایمان بالا آمده است. بوته‌ی نخل،‌ خیلی پهن شده است. انگشت‌هایمان از تو هم بیرون می‌آید. نوک چند تا از برگ‌ها که سیخ ایستاده‌اند،‌ کف‌دست‌هایمان را نیش می‌زنند. انگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود. می‌خواهم انگشت‌هایش را بگیرم. دلم نمی‌خواهد دست‌هایمان از هم جدا شود. برگ‌های پهن شده رو زمین،‌ از رو شلوار کتان،‌ ساق پای راستم را نیش می‌زنند. تلاش می‌کنم که انگشت‌های سیه‌چشم را بگیرم. اما نمی‌توانم. سرانگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود و دست همدیگر را رها می‎کنیم.

 

+ همسایه‌ها ـ احمد محمود

 

 

*

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

سعدی


.

ابعاد واقعی آسیب‌هایی که اختناق به تئاتر و سینما زده و خواهد زد، این فعالیت‌هایی که نقش و اهمیت ویژه‌ای در برانگیختن جامعه دارند، چگونه می‌توان بازشناخت؟ خلاء فزاینده در عرصه‌ی علوم انسانی، تئوری و پژوهش در علوم اجتماعی، در درازمدت چه پیامدهایی خواهد داشت؟ چه کسی جرئت دارد پیامد قطع قهری روندهایی را که در درازمدت، به کسب شناخت در زمینه‌ِی هستی‌شناسی، اخلاقی و تاریخی می‌انجامد محاسبه کند؛ شناختی که به دسترسی داشتن به منابع و تقابل آزادانه‌ِی افکار در جریان تحقیق وابسته است؟ خلاصه، چه کسی می‌تواند عواقب عدم امکان گردش آزادانه‌ِی اطلاعات، فکر، شناخت، ارزش‌ها و هرگونه اعلام موضع علنی را بسنجد؟ پرسش کلی این است: این اخته‌کردنِ فرهنگ، فردا ملت را تا چه میزانی در ژرفای ناتوانی اخلاقی و روحی فرو خواهد برد؟ بیم آن دارم که این عواقبِ زیان‌بار اجتماعی، سال‌ها بیش از منافع ی مشخص کسانی که سبب‌ساز آن بوده‌اند دوام آورد. در این صورت، بار مسئولیت تاریخی کسانی که آینده‌ِی معنوی ملت را قربانی ماندن بر سر قدرت کرده‌اند، بس گران خواهد بود.

 

از نامه‌ی سرگشاده‌ی واسلا هاول به گوستاو هوساک دبیرکل حزب کمونیسم چکسلواکی (سال 1975)


.

نظام پساتوتالیتر با خواسته‌هایش فرد را گام‌به‌گام و در پوششِ ایدئولوژی دنبال می‌کند. به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است. قدرتِ بوروکراسی، قدرت خلق نام می‌گیرد، به نام طبقه‌ی کارگر، کارگران به بندگی می‌افتند؛ تحقیرِ کاملِ فرد، آزادی واقعی قلمداد می‌شود، محروم‌کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات می‌نامند، دستکاری و جهت‌دادن به افکار عمومی را، نظارت مردم بر قدرت می‌خوانند، خودسریِ قدرت را احترام به نظام قضایی، سرکوبِ فرهنگ را تعالی آن، گسترش حوزه‌ی نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستمدیدگان، نبود آزادی بیان را عالی‌ترین شکل آزادی، مسخره‌بازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی‌ترین جهان‌بینی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می‌نامند. حاکمیت گرفتار دروغ‌بافی‌های خویش می‌شود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل می‌کند، آینده را جعل می‌کند. داده‌های آماری را جعل می‌کند. وانمود می‌کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر می‌کند. مدعی است که کسی را سرکوب نمی‌کند. وانمود می‌کند که از هیچ‌کس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر می‌کند.

اما فرد مجبور نیست همه‌ی این فریبکاری‌ها را باور کند. اما باید چنین وانمود کند که به این بازی‌ها باور دارد و یا دست‌کم، ساکت باشد و تحمل کند و خود را با گردانندگانِ بازی موافق نشان دهد.

امّا این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامی‌دارد.

او مجبور نیست دروغ را بپذیرد. کافی است که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت می‌کند، نظام را تکمیل می‌کند، آن را می‌سازد، او، اینک نظام است.

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلا هاول


.

از آنجا که نظام پساتوتالیتر خواست‌های زندگی را همه‌جانبه سرکوب می‌کند، و از آنجا که این نظام بر اساس دستکاری همه‌جانبه‌ی کلیه‌ی مظاهر زندگی بنا شده است، بنابراین به لحاظ ی، به طور غیرمستقیم، از سوی تمامی مظاهر آزاد زندگی در خطر است. و حرکت‌هایی که در جوامع دیگر، حتا به فکر کسی هم خطور نمی‌کند که ابعاد ی به آن دهد، چه برسد به این‌که آن را بالقوّه انفجاری بداند، در این‌جا موجودیت نظام را تهدید می‌کند.

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلاو هاول


.

نظام پساتوتالیتر با خواسته‌هایش فرد را گام‌به‌گام و در پوششِ ایدئولوژی دنبال می‌کند. به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است. قدرتِ بوروکراسی، قدرت خلق نام می‌گیرد، به نام طبقه‌ی کارگر، کارگران به بندگی می‌افتند؛ تحقیرِ کاملِ فرد، آزادی واقعی قلمداد می‌شود، محروم‌کردن از اطلاعات را، دسترسی به اطلاعات می‌نامند، دستکاری و جهت‌دادن به افکار عمومی را، نظارت مردم بر قدرت می‌خوانند، خودسریِ قدرت را احترام به نظام قضایی، سرکوبِ فرهنگ را تعالی آن، گسترش حوزه‌ی نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستمدیدگان، نبود آزادی بیان را عالی‌ترین شکل آزادی، مسخره‌بازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی، ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی‌ترین جهان‌بینی، و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می‌نامند. حاکمیت گرفتار دروغ‌بافی‌های خویش می‌شود و به همین دلیل، باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند، او حال را جعل می‌کند، آینده را جعل می‌کند. داده‌های آماری را جعل می‌کند. وانمود می‌کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد، به رعایت حقوق بشر تظاهر می‌کند. مدعی است که کسی را سرکوب نمی‌کند. وانمود می‌کند که از هیچ‌کس هراسی ندارد. تظاهر به عدم تظاهر می‌کند.

اما فرد مجبور نیست همه‌ی این فریبکاری‌ها را باور کند. اما باید چنین وانمود کند که به این بازی‌ها باور دارد و یا دست‌کم، ساکت باشد و تحمل کند و خود را با گردانندگانِ بازی موافق نشان دهد.

امّا این کار او را به زندگی کردن در دروغ وامی‌دارد.

او مجبور نیست دروغ را بپذیرد. کافی است که بپذیرد با دروغ و در دروغ زندگی کند. او با این کار، نظام را تقویت می‌کند، نظام را تکمیل می‌کند، آن را می‌سازد، او، اینک نظام است.

 

قدرت بی‌قدرتان ـ واسلاو هاول


.

بی‌‎تردید مهم‌ترین واقعه‌ِی ی در چکسلواکی، پس از به قدرت رسیدنِ گوستاو هوساک در سال ١٩٦٩، ورودِ منشور٧٧ به صحنه بوده است. حال‌وهوایی که به این رویداد انجامید، نه به سبب رویدادی مستقیما ی، بلکه با محاکمه‌ی گروه موسیقی جوانی، موسوم به مردم پلاستیکی» آماده شد. در این دادگاه، نه دو درک از ت، بلکه دو درک از زندگی در برابر هم قرار گرفت. از یک سو مقدس‌مآبیِ سترونِ حکومتِ پساتوتالیتر، و از سوی دیگر جوانانی که فقط می‌خواستند در راستی زندگی کنند، چیزی را که دوست دارند بنوازند، ترانه‌های زندگیِ واقعی خود را بخوانند، زندگی‌ای داشته باشند آزاد، برادرانه و شایسته‌ی شأن انسان. افرادی بودند بدون پیشینه‌ی ی، نه به هیچ‌وجه خودشان را مخالف می‌دانستند و نه جویای جاه و مقام ی و نه از ی‌های سابقِ طردشده از دستگاه بودند. در حالی‌که این جوان‌ها نیز می‌توانستند هم‌رنگ جماعت شوند و با پذیرفتنِ زندگی در دروغ»،‌ در آسایش و امنیت به سر برند، اما راه دیگری برگزیدند. با وجود این، یا دقیق‌تر بگوییم، به همین دلیل، ماجرای آنان بازتاب ویژه‌ای داشت. این مورد، برای همه‌ی کسانی که هنوز تسلیم نشده بودند جذاب بود. به‌علاوه این واقعه زمانی رخ داد که پس از سال‌ها انفعال، انتظار و بدبینی نسبت به هر نوع مقاومت، با پدیده‌ی نوینی مواجه شدیم: نوعی خسته‌شدن از خستگی»؛ سرانجام شروع کردیم از این انتظارِ سترون و از این زندگیِ منفعل و امیدواری به بهبود اوضاع، خسته شویم و به ستوه آییم. به یک معنی، این همان قطره‌ای بود که جام را سرریز کرد.

گروه‌ها و گرایش‌هایی که تا آن زمان هر یک در کنجِ خود و یا در لاکِ خود روزگار می‌گذراندند و یا نحوه‌ی فعالیت‌شان زمینه‌ی چندانی برای همکاری با یکدیگر نداشت، ناگهان احساس کردند که آزادی‌ها را نمی‌شود از هم تفکیک کرد. همگان دریافتند که حمله به موسیقی زیرزمینیِ چک، حمله به یک پدیده‌ی اساسی و ابتدایی، حمله به چیزی است که همه را متحد می‌کند. آنان فهمیدند که مسئله بر سر به زندگی در راستی» و نقضِ مفهومِ واقعیِ زندگی است، فهمیدند که آزادیِ موسیقی راک، همانا آزادی فردی، آزادی اندیشه‌ی ی و فلسفی، آزادی ادبیات، و آزادی بیان و دفاع از منافع اجتماعی و ی جامعه است. این رویداد، موجبِ بیداری حس همبستگی واقعی میان افراد شد و فهمیدند که چنان‌چه از آزادی دیگران دفاع نکنند، هر چند نوعِ کار و نگاهشان به زندگی به گونه‌ای دیگر باشد، از آزادی خودشان نیز داوطلبانه دست خواهند شست. آزادی بدون برابری حقوقی و برابری بدون آزادی، وجود ندارد. منشور77 این برداشت  قدیمی را که فقدان آن در تاریخ چکسلواکیِ مُدرن امری اساسی است، به عنوان یک اصل به کار می‌گیرد: چیزی که  نویسنده‌ی کتاب ١٩٦٨، به درستی تجزیه و تحلیل کرده و آن را تحت عنوان اصل گزینش»،‌ زمینه‌ی فقرِ ی‌‌ـ‌اخلاقی کنونی می‌داند که در توطئه‌ی شگفت‌انگیز دموکرات‌ها در پایان جنگ دوم جهانی، و اتحادشان با کمونیست‌ها به وجود آمد و گسترش یافت و سرانجام به پایانی تلخ» رسید؛ منشور77 برای نخستین بار پس از ده‌ها سال، این شیوه را کنار گذاشت و کلیه‌ی امضاکنندگانِ منشور، جمعی و همبسته بر آزادی خود پای فشردند و برای نخستین ‌بار همکارانی برابر شدند. این‌جا دیگر سخن از ائتلاف کمونیست‌ها با چند غیرکمونیست نیست، که از نظر ی‌‌ـ‌‌اخلاقی، نوآوری تاریخی یا انقلابی باشد، بلکه با جمعى (communauté) مواجه هستیم که آغوشش به روی همگان باز است و از پیش، موقعیتِ فرودست به کسی نمی‌دهد. در چنین فضایی بود که منشور77 زاده شد. چه کسی می‌توانست تصور کند که محاکمه‌ی دو گروه ناشناسِ موسیقی، پیامدهای ی چنین چشمگیری داشته باشد؟

به نظر من، تاریخ پیدایش منشو

.

هر عملی را که انسان‌ها به‌صورت جمعی انجام می‌دهند،‌ می‌توان به دو مرحله تقسیم کرد: مرحله‌ی‌ آغاز،‌ که ابتکار عمل در دستِ یک رهبر» است و مرحله‌ی‌ اجرا،‌ که در این مرحله گروهی به هم می‌پیوندند تا عملی را که از این پس اقدامی مشترک شده است به انجام رسانند. در بحث ما،‌ تنها چیزی که اهمیت دارد این بصیرت است که هیچ انسانی، هر قدر هم قوی باشد،‌ نمی‌تواند هرگز کار خوب یا بدی را بدون کمک دیگران به پایان برد. در این‌جا با مفهومی از برابری روبه‌رو می‌شویم که وجودِ یک رهبر» را تبیین می‌کند: رهبر هرگز بیش از primus inter pares نیست، یعنی اولین در میان هم‌طرازانِ خویش. آنان‌که به نظر می‌رسد از او اطاعت می‌کنند در واقع از او و از اقدامش حمایت می‌کنند؛ بدون این اطاعت»،‌ او در می‌ماند،‌ حال آن‌که در مهدکودک یا در شرایط بردگی ـ‌یعنی دو حوزه‌ای که در آن‌ها مفهومِ اطاعت معنا داشت و سپس از آن حوزه به موضوعاتِ ی منتقل شد‌ـ کودک یا برده است که اگر حاضر به همکاری» نشود،‌ درمی‌ماند. حتا در یک سازمانِ بسیار بروکراتیک با نظمِ‌ سلسله‌مراتبیِ ثابتش،‌ درست‌تر این است که به کارکردِ‌ مهره‌ها» و چرخ‌دنده‌ها به چشمِ حمایت کلی از اقدام مشترک نگاه کنیم و نه چنان‌که معمول است به چشمِ اطاعت از مافوق. اگر من از قوانینِ کشورم اطاعت می‌کنم،‌ در واقع از قانون اساسیِ‌ آن حمایت می‌کنم، چنان‌که به وضوح می‌توان این را در مورد انقلابیون و شورشیانی‌ دید که چون این توافقِ ضمنی‌ را کنار گذاشته‌اند نافرمانی‌ می‌کنند.

از این منظر،‌ کناره‌گرفتگان از مسائل اجتماعی در نظامِ‌ دیکتاتوری کسانی‌اند که با فرار از قلمروی مسئولیت»،‌ از حمایت از نظام،‌ آن‌جا که چنین حمایتی تحت نام اطاعت مطالبه می‌شود، امتناع کرده‌اند. به راحتی می‌توان تصور کرد که اگر بسیاری از مردم غیرمسئولانه» عمل کنند و حاضر به حمایت نباشند،‌ حتا بی آن‌که مقاومتِ فعالانه یا شورش کنند،‌ چه بر سر این نوع حکومت‌ها خواهد آمد. آن‌‎گاه خواهیم دید که این چه سلاح موثری‌ می‌تواند باشد. در واقع این یکی از انواعِ اقدام‌ها و مقاومت‌های غیرخشونت‌آمیز است که در قرنِ‌ ما دارد کشف می‌شد ـ‌برای مثال قدرتی که بالقوه در نافرمانی‌ مدنی وجود داردـ. اما دلیل این‌که می‌توانیم این جنایتکارانِ جدید را که هرگز به ابتکار شخصی دست به جنایتی نزده‌اند، همچنان بابت کارهایی که کرده‌اند مسئول بدانیم این است که در موضوعاتِ ی و اخلاقی‌ چیزی به نام اطاعت وجود ندارد. تنها حوزه‌ای که می‌توان این واژه را در مورد افراد بالغ که بَرده هم نبوده‌اند صادق دانست، حوزه‌ی دین است که در آن مردم می‌گویند از کلام یا فرمانِ خداوند اطاعت می‌کنند چون رابطه‌ی میان خداوند و انسان را می‌توان به حق از منظری مشابه رابطه‌ی بزرگ‌سال و کودک دید.

پرسش از کسانی که مشارکت کردند و مطیع بودند،‌ هرگز نباید این باشد که: چرا اطاعت کردید؟» بلکه باید پرسید: چرا حمایت کردید؟». این تغییرِ‌ عبارت برای کسانی که تاثیرِ اعجاب‌انگیز و قدرتمندِ‌ واژه‌های» ساده را بر ذهنِ انسان‌ها، که پیش از هر چیز حیوانِ‌ ناطق‌اند می‌شناسند،‌ خالی از ارزش معنایی نیست. اگر می‌شد این واژه‌ی مضرِ اطاعت» را از واژگان اندیشه‌ِی اخلاقی و یِ خود حذف کنیم،‌ خیلی چیزها به دست می‌آوردیم. اگر خوب به این موضوعات بیندیشیم، شاید بخشی از اعتمادبه‌نفس و حتا غرورِ‌ خود را بازیابیم،‌ یعنی چیزی‌ را که در زمان‌های‌ قدیم عزت‌نفس یا شرفِ‌ انسان نامیده می‌شد: شاید نه عزت‌نفس و شرفِ نوعِ بشر که مقامِ انسان بودن را.

 

+ مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری ـ هانا آرنت


از لحاظ ی ضعفِ‌ این استدلال همواره این بوده: کسانی که بد را مقابلِ بدتر انتخاب می‌کنند به سرعتِ تمام فراموش می‌کنند که بد را انتخاب کرده‌اند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هر قدر هم که تخیلِ قوی می‌داشتیم نمی‌شد آن را کم‌تر بد» نامید،‌ قاعدتا (با تجربه‌ی‌ جنگ جهانی دوم) می‌بایست پایه‌های‌ این استدلال برای همیشه فرومی‌ریخت،‌ اما شگفتا که چنین نشد. افزون بر این،‌ اگر به تکنیک‌های حکومت توتالیتر نگاه کنیم،‌ می‌بینیم که استدلالِ‌ کم‌تر بد» ـ‌که مختصِ نخبگانِ بیرون از طبقه‌ی حاکم نیست‌ـ یکی‌ از سازوکارهای‌ ماشینِ وحشت و آدم‌کشیِ نظام است. از اصل انتخابِ بد به جای بدتر،‌ آگاهانه استفاده می‌شود تا کارکنان دولت همچون تمامی مردم برای‌ پذیرفتن شر به معنای دقیقِ کلمه آماده شوند. فقط یکی‌ از چندین نمونه را ذکر می‌کنیم: امحای یهودیان به دنبالِ سلسله اقدامات ضدیهود به صورتی تدریجی رخ داد و هر بار با این استدلال که امتناع از همکاری،‌ اوضاع را بدتر خواهد کرد ـ‍‌تا این‎‌که مرحله‌ای فرا رسید که اتفاقِ بدتر از آن ممکن نبود. حیرت‌آور است که در این آخرین مرحله (امحای یهودیان) نیز با استدلال کنار گذاشته نشد. حتا امروز نیز که بطلان آن مثل روز روشن شده است،‌ کماکان به‌کار گرفته می‌شودـ در بحث نمایشنامه‌ی هوخهوت باز می‌شنویم که واتیکان به هر شکلی که اعتراض کند اوضاع بدتر می‌شود! در این‌جا می‌بینیم که انسان تا چه حد از روبه‌روشدن با واقعیت‌هایی که به نحوی در تضاد کامل با چارچوب ذهنی اوست اکراه دارد. متاسفانه،‌ شستشوی‌ مغزی آدمی و واداشتن مردم به بی‌شرمانه‌ترین و غیرمنتظره‌ترین رفتارها،‌ گویی‌ بسیار ساده‌تر است از این‌که کسی‌ را مجاب کنیم،‌ یا به قول معروف، از تجربه بیاموزد؛ یعنی‌ به جای کاربستِ‌ مقوله‌ها و فرمول‌هایی که عمیقا در ذهن ما ریشه دوانده، در حالی‌که مبنای‌ تجربی آن‌ها مدت‌هاست فراموش‌شده،‌ بیندیشد و داوری کند؛ مقولات و فرمول‌هایی که پذیرفته شدن‌شان ناشی از هم‌خوانیِ آن‌ها با ذهنیت است و نه مناسبت‌شان با رویدادهای واقعی.

 

+ مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری ـ هانا آرنت


صداها رنگ دارند،‌ رنگ و حرکت هر دو با هم. من این را بعد از تجربه‌ی مسکالین» فهمیدم. بیست‌ودو سال پیش،‌ در خانه‌ی. از یک اوورتور» باخ،‌ از فلامنکو و چهار فصلِ‌ ویوالدی. هر کدام به کلی چیزِ دیگری بود با رنگ‌ها و حرکت‌ها و حال‌وهوای دیگر. هر کدام با تصویرهای‌ مخصوص به خود. یادِ‌ صدای مامان افتادم. راستی چه رنگی داشت؟ رنگ محبت؟

 

+ روزها در راه شاهرخ مسکوب

 

* سعدی


همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدان‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن روی زمین‌مان، با تظاهرکردن به این‌که اتفاقی نیفتاده و با این فکر که این مشکلِ ما نیست، در واقع داریم به آن دیگری»ها خیانت می‌کنیم. اما آن‌چه متوجهش نیستیم، این است که با چنین مرزبندی‌هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می‌دهیم که در شرایطی متفاوت، تبدیل به آن دیگری» شویم.

 

+ بالکان اکسپرس ـ اسلاونکا دراکولیچ

 

* سیف فرغانی


اغلب پیش می‌آمد که تونی برای دیدنِ‌ آشنایانِ‌ شهری‌ خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا می‌رفت،‌ یا آن‌که به مجالسِ رقص یا قایق‌رانی‌ دعوت می‌شد. در چنین مواقعی مورتن روی‌ سنگ‌ها» می‌نشست. این سنگ‌ها» از همان روزِ نخست میان آن دو حکم یک اصطلاح را به خود گرفت. روی‌ سنگ‌ها نشستن» به معنی تنهایی بود و کسالت. در روزهای بارانی‌ که سراسرِ‌ دریا را مهی‌ تیره می‌پوشاند و دریا با آسمانِ فرونشسته در هم می‌آمیخت،‌ چنان‌که ساحل و همه‌ِی‌ راه‌ها را آب فرامی‌گرفت،‌ تونی‌ می‌گفت: امروز ناچاریم هر دو روی سنگ‌ها بنشینیم. ناچاریم توی‌ ایوان یا در اتاق نشیمن بمانیم. تنها کاری هم که می‌توانیم بکنیم این است که شما سرودهای دانشجویی‌تان را بزنید و من گوش کنم،‌ هر چند از این کسالت‌بارتر کاری‌ وجود ندارد.»

مورتن می‌گفت: بله،‌ بنشینیم. ولی‌ می‌دانید؟ وقتی‌ شما هم هستید،‌ دیگر از سنگ‌ها خبری نیست!»

 

*

 

دوشیزه بودنبرک چه فرقی‌ می‌کند؟ بله،‌ من به‌عمد اسم فامیل‌تان را مطرح کردم. راستش را بخواهید باید می‌گفتم: مادمازل بودنبرک تا حق مطلب را کاملا ادا کرده باشم! بله،‌ شما فکر می‌کنید آدم‌ها این‌جا آزادتر،‌ برابرتر و برادرتر از پروس هستند؟ هر چه هست قیدوبند است،‌ تبعیض است و اشرافیت،‌ چه این‌جا و چه آن‌جا! شما از اشراف خوش‌تان می‌آید. می‌خواهید بدانید چرا؟ چون خودِ شما از اشراف هستید!‌ بله،‌ بله،‌ نمی‌دانستید؟ پدر شما مرد ثروتمندی‌ است و شما هم شاهزاده‌خانم‌اید. شکافی‌ عمیق شما را از ما،‌ یعنی‌ کسانی‌ که به محافل صاحب قدرت تعلق ندارند،‌ جدا می‌کند. مسلما شما می‌توانید گاهی‌ برای‌ تفریح با یکی‌ از امثال ما لب دریا گردش ‌کنید،‌ ولی وقتی‌ هوس می‌کنید سراغ افراد ممتاز و برگزیده بروید،‌ آدم ناچار است روی‌ سنگ‌ها بنشیند.» ‌در صدای مورتن غلیان احساسات کاملا حس می‌شد.

تونی‌ با لحنی اندوهگین گفت: بالاخره معلوم شد که از نشستن روی‌ سنگ‌ها دلخور بودید! من که از شما خواستم بگذارید معرفی‌تان کنم.»

دوشیزه تونی، شما باز به‌عنوان یک خانم جوان قضیه را خیلی فردی‌ می‌کنید! من درباره‌ِی‌ اصول حرف می‌زنم. می‌گویم که در ایالت ما هم بیش از پروس انسانیت و برادری حاکم نیست.» و پس از مکثی کوتاه با صدایی‌ آهسته که هنوز غلیان احساسات در آن مشهود بود ادامه داد: اگر من از مسایل فردی‌ حرف می‌زنم،‌ منظورم بیشتر آینده است تا این لحظه. منظورم روزی است که شما به عنوان همسر فلان آقا می‌روید و برای همیشه در محیطی پرتجمل ناپدید می‌شوید و بعد، آدم چاره‌ای ندارد جز این که تمام عمر روی‌ سنگ‌ها بنشیند.»

 

+ بودنبرک‌ها ـ توماس مان

 

*

در تمامِ قطارها مُردم

زندگی‌ در خیال یعنی‌ این

آخرین کوپه هم تو را کم داشت

آرزوی محال یعنی این.

 

+ علیرضا آذر


.

در قصه‌ی‌ گوته،‌ جهان در شیئی‌ قابل‌حمل تقلیل یافته است؛ شیء در سرراست‌ترین معنا. کتاب ـ‌ مانند جعبه‌ی‌ قصه‌ی گوته ـ نه تنها قطعه‌ای از جهان است، بلکه خود جهانی کوچک است. کتاب،‌ مینیاتوری از جهان است،‌ که خواننده در آن اقامت می‌گزیند. در آن سال‎‌ها برلین»،‌ بنیامین شادی‌های کودکی‌اش را به یاد می‌آورد: کتاب‌ها را از آغاز تا پایان نمی‌خواندی و نمی‌گذاشتی؛ در فاصله‌ی بین سطرها می‌نشستی،‌ آن‌جا خانه می‌کردی.» به خواندن ـ این جنون کودکی ـ،‌ سرانجام نوشتن ـ‌ آن وسوسه‌ی بزرگسالی ـ نیز افزوده شد،‌ بنیامین در جستارِ بار کردنِ‌ کتاب‌هایم»،‌ خاطرنشان می‌کند که مقبول‌ترین راهِ‌ به‌دست‌آوردنِ کتاب‌ها، نوشتنِ‌ آن‌هاست. و بهترین راهِ فهمیدن‌شان ورود به فضای‌شان است. در خیابان یک‌طرفه» می‌گوید: هرگز نمی‌توان کتابی را واقعا فهمید مگر آن که از آن نسخه‌برداری کرد،‌ همان‌طور که شناختِ یک سرزمین نه از درونِ‌ هواپیما که تنها با قدم زدن در خاکِ آن امکان‌پذیر است.

 

+ سیمای‌ والتر بنیامین - سوزان سانتاگ


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها